هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

اولین حضور دخترم

1391/11/25 11:21
نویسنده : هانی بقانام
256 بازدید
اشتراک گذاری

مرداد ماه بود که همراه بابایی رفتیم مسافرت به استان گیلان برای دیدن شهر زیبای فومن و قلعه رود خان . من نمی دونستم که خوشگل مامان انقدر زود میاد تو دل مامانش . برای همین 1500 تا پله رو رفتم بالا و حسابی کمر دردو پا درد گرفتم . بابات همه این صحنه ها رو با دوربینش ثبت کرده و شما می تونی بعدا به هنو هون ها و غر های مامانت بخندی . تازه این که چیزی نیست لاهیجانم رفتیم و سوار تله کابین شدیم و با اینکه مامانت خیلی شجاعه به خاطر بادی که می اومد کابینمون تکون می خورد و من خیلی ترسیده بودم کلی دادو هوار کردم و کلی با بابات خندیدیم . گوشتو بیار جلو (بین خودمون بمونه ) باباتم یکم ترسیده بود و الکی می گفت عمرا ولی من خوب میشناسمش انصافا هم وحشتناک بود چون خیلی زیر پامون گود بود و خیلی باد میومدو ما تکون های بدی می خوردیم . می ترسیدیم شوت شیم پایین . امیدوارم که این ترس استثنایی من اون روز  رو تو اثر نگذاشته باشه و مثل من شجاع باشی و به خاله های ترسوت نری . بعد از این که از سفر برگشتیم حس کردم شما رو بادار دار باشم برای همین با شکو دو دلی با مامانی اعظمت رفتیم بی بی چک خریدیمو دیدیم  مثبته . ولی بازم به این تست اعتماد نکردمو فرداش رفتم ازمایشگاه فلاح آز خون دادم و جوابشو غروب گرفتم که دیدیم و بله شما اومدی تو دل مامان . نمی دونستم از خوشحالی چه جوری خندمو جمع کنم و تو خیابون مثل خلا هر هر  می خندیدم . به بابای تل زدم و کلی ذوق کرد برات و خاله هاتم که خودکشی کردن از بس جیغ زدنو بپر بالا پایین کردن . حالا همه ما منتظر هستیم که شما 8 ماه دیگه قدم های نازنین تو بزاری به این دنیا و زندگی مارو شیرین ترو شاد تر از فبل کنی . 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)