هلیاهلیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

اولین عذرخواهی هلی

این شر بازیات همش مایه دردسر برای من بی نوا .  دیروز همین موقع ها بود که گفتی بیا بلل ( بغل ) . بغلت کردم گفتی بزار منو تو تختم . گذاشتمت و رفتم پی ورزش کردن . بعد پنج مین که دیدم هیچ صدایی ازت نمیاد و این بی صدایی بوی خرابکاری میده . اومدم تو اتاق . دیدم بلللللللللللللللللللللللللهههههههههههههههههههههه. ای دل غافل . تمام دیوار بالای تختتو به طول یک متر و نیم در عرض پنجاه سانت با مداد رنگی نقاشی کشیدی که البته اسمشو نمیشه نقاشی گذاشت منظورم همون خط خطیه . انقدر عصبانی شدم که فراموش کردم ازش عکس بگیرم و الان که  دارم به عنوان خاطره برات مینویسم . ثبت با سند برابرش کنم. حسابی دعوات کردم و به عنوان تنبیه بردم گذاشتمت تو اتاق...
7 مرداد 1394

حرف زدن های دختر گلیم

وقتی میگی بخول . به تلفظ ل که میرسی . زبونتو تو دهنت مثل پاندول ساعت تکون میدی . خدا نکنه یه چیزی بشه من داد بزنم . میدویی میایی میگی چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از بس که اومدی پرسیدی و من گفتم هیچی . خودت میگی چی شده ؟ هیچی ؟؟؟ الهی قربونت برم .   دیروز داشتم بلند بلند با بابات حرف میزدم . یهو اومدی گفتی هانیییییییییییییییی داد نزن . وای منو بابات یه لحظه مکث کردیمو بعد منفجر شدیم از خنده . اولین باز بود همچین جمله ای میگفتی .   ...
21 خرداد 1394

نخ شلوار داود

همش راه میره دابود جون عزیزم . دابودی . بابا دابودی جون . دابود دابود . خلاصه ولش نمیکنه . هر جا بره دنبالشه . وقتی از سر کار میاد و خسته اسو خوابیده . میره بغلش میکنه و نازش میکنه . گاهیم بهش میگخ ماشاز ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اره اره ؟ داودم میگه اره  دوبار دست میکشه کمرش و تموم . ...
21 خرداد 1394

تولد دو سالگیت مبارک هلیای من

عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتمممممممممممممممممممممم. دیونتممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم. میخوامتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت. خر منییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی. دوستتت دارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررممممممممممممممم . الهی الهی الهی  200 ساله بشی دختر گلم . قربونت بشم که داری خانمو بزرگ میشی و رفته رفته پوست منو میکنی عشقممممممممممم. الان ساعت 9:43 میخوام بریم با مامن جون برات دوچرخه بخریم . و شب برات تولد بگیریم . میام عکساتو میزارم اینجا . می بوسمت نفسممممممممممممم. ...
2 ارديبهشت 1394

پروژه از شیر گیری هلیا

از صبح که پاشدم یه بار خواب بوده بهش شیر دادم . یه عالمم ازش عکسو فیلم گرفتم موقع اخرین شیر خوردنش . دلم برای نگاهش به من زمانی که شیر میخوره تنگ میشه . ازش عکس گرفتم چند تا ولی بازم .......................... دارم ان لاین گزارش مینویسم که هیچیو از قلم نندازم . الان بهش صبر زرد زدم . این دومین باره اومده سراغش و دیده تلخه .  ساعت 11:20 اومد باز سراغش گفت تخ = تلخ   11:24   یکم داره هونه میگیره منم براش توضیح دادم که ممه بده و اینکه بزرگی شدی و نباید ممه بخوری . خدا کنه حرفمو بفهمه انقدر بهونه مکیدن داشت شیشه شو در اوردم توش دوغ ریختم داره میخوره . 12:19 وای وای خیلی بهونه گرفت یعنی اسم ممه ...
18 اسفند 1393

کلمات بامزه هلیا خانوم

تک کلمه ها :     دلام = سلام    حیا = حیاط    اله = خاله    میشین = بشین    میخواب = بخواب         ححوووم = حموم     بیس = سیب         داب داب = کاکائو     عاشییعتم= عاشقتم          نام نام = غذا              نیخان = نیکان اب (ab) = لب      بوسه ابی = بوس لبی      شینینی = ش...
18 اسفند 1393

ماجرای هلیا و اقا خروسه

توروزهای اولی که نقل مکان کردیم این خونه جدید که طبقه پایین عزیز و بابا بزرگ زندگی کنیم . شبا حسابی بی خواب شده بودی . نصف شب پا میشدی گریه وزاری و به شدت می لرزیدی . اویزون گردن ما میشدی و باید راهت می بردیم تا خوابت ببره . بابا داود بغلت میکرد  یک ساعتی راهت می برد تا خوابت سنگین بشه ولی تا میزاشتت زمین باز تو جیغ و گریه با چشمای وحشت زده می پریدی بغل من یا بابا . دقیقا هر شب از 4  تا  8 صبح کارمون این بود تا یه هفته . دیگه بیخوابی زده بود به سرمون و از اون طرفم نمیدونستیم تو از چی می ترسی . خلاصه این وسطا کلمه ترسید هم یاد گرفتی از ما و هر وقت این طوری می شدی میگفتی ترسید ترسید . و همش هم چشمت رو می دوختی به ...
27 بهمن 1393

غصه میخورم برات

نیمدونم چرا تو وزن نمیگیری . انقدر که این روزا برات غصه میخورم حتی حوصله ندارم بیام وبلاگتو اپ کنم . امروز دقیقا 24 بهمن 1393 و تقریبا ده ماه از تولد یک سالگیت میگذره و تو هنوز 9.700 هستی . یعنی رسیدی به 10.400 هم ولی باز مریض شدی و لاغر شدی . اکثر هم دوره های تو الان 12 یا 13 و بعضا 14 کیلو ان ..نمیدونم چی کار کنم ؟؟؟؟؟ خیلی موقع ها میشینم زار زار گریه میکنم . مخوصوصا وقتی پاهای لاغروتو می بینم اشکم در میاد . نمیدونم چرا یکم به من نبردی . همه کلی نصیحتم میکنن و میگن مهم نیست و  سلامتیته  که اهمیت داره ولی اونا حس منو درک نمیکنن . اگر وزنت خوب بودو نمیخوردی باز میتونستم ناراحت نباشم یا حتی اگر میخوردی و وزنت پایین بود بازم همین...
23 بهمن 1393