هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

یه مدت طولانی

  خیلی ناراحتم یه مدت خیلی زیادی شد که نیومدم وبلاگ تو اپ کنم دخترم . البته تقصیر من نبود . نمیدونم چی شده بود ولی وبلاگت مشکل داشت . نه میشد تایپ کرد نه عکس گذاشت .هم واسه مدیر نی نی وبلاگ میل زدم هم چند جای دیگه ولی هیچ کس جوابمو نداد چه برسه که درستش کنه . تا اینکه چند روز پیش خاله سیما عزیز زحمت کشید برام درستش کرد . بگو خاله خیلی ممنونم . برای خاله سیما حالا از این به بعد قول میدم که با همه گرفتاری ها و مشغله کاری که دارم حتما اپش کنم  چون هیچ چی تو  دنیا اندازه تو مهم نیست نفسم . یه سری چیزالرو تو کاغذ نوشتم که یادم نره که اینجا وارد می کنم همه عکس و فیلم های روز به روزتم دارم که اونایی که خیلی ...
1 خرداد 1393

شب یلدا تو خونه مامان اعظی

اولین شب یلدا زندگیت حسابی اتیش سوزوندی هلی من . هر سال میریم خونه مامان اعظی . پارسال تو تو شکم من بودی وقتی شروع کردی تکون خوردن همه دونه دونه دستاشونو گذاشتن رو شکم من تا تکون خوردناتو حس کنن و یه دنیا قربون صدقه ات رفتن اخی یادش به خیر بابا جون علی می گفت میشه سال دیگه بشه نوه خوشگلم این وسط بچرخه . امسال به یاد همین حرفش افتاد و تو وقعا اون وسط همش دور زدی و دستتو توهمه خوراکی ها کردی کیک که دیگه از دست تو اش و لاش شد . ...
18 اسفند 1392

مرواریدات مبارکه مامانی من

24 ابان وقتی که خونه عزیزت مامان بابا داود بودیم . متوجه شدم  دوتا سفیدی کوچولو از زیر لثه هات زده بیرون وایییییییییییییییی اینا چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مبارکه دخترم مرواریدای نازت . امیدوارم این دندونای کوچولوت نمک صد چندانی و به اون صورت ملوس و خوشگلت اضافه کنه و بهترین و خوشمزه ترین غذاهایی و که مامانیت با عشق برات درست می که رو بخوری و صحیح و سلامت بزرگ بشی و هر بار که می خندی و اون مرواریدای خوشگلتو نشون میدی من ببینم و قند تو دلم اب بشه و هزار بار قر بون صدقه ات برم.   ...
29 دی 1392

سفر به مشهد با دخترم

سلام مامانی امروز  تازه از سفر برگشتیم آخه 3 تایی رفته بودیم مشهد مقدس . پیش امام رضا جون . یعنی دقیقا شنبه صبح 6 . 7 . 92 راه افتادیم و 10 . 7 . 92 برگشتیم تهران . شما خیلی اذیت شدی تو این سفر و حسابی هم تلافیشو سر من در آوردی . تو ماشین خسته شده بودی چون جای مانور نداشتی که هی تیک آف کنی و پرواز کنی و شیرجه بزنی واسه همین به اعصابت فشار اومده بود و تو هتل حسابی آبروی مارو برده بودی از بس جیغ میزدی . همشم بد اخلاقی می کردی یه جا اروم نداشتی . هوا هم روزها گرم بود واسه همین به خاطر تو نمی رفتیم حرم . بیشتر شبها می رفتیم . بیشتر که چه عرض کنم همش ٣ بار رفتیم حرم تو این ٤ روز ملاقاتی داش رضا جون . چ...
25 آبان 1392

هلیا و دوست پسرش نیکی

دیروز رفتیم خونه خاله سما تا تو حسابی نیکی و  بچلونیش منم مامیشو بچزونم نیت این بود که خدا روشکر موفقم بودیم . شوخی می کنم . رفتیم که یکم باهم خوش بگذرونیم و دیدارها تازه بشه . ولی امان از تو که وقتی نیکی دیدی چمت گرفت برای چلیسی کردن . فقط حمله می کردی اون بره سفید منوو گاز بگیری مامانی جونم دختر باید یکم خود دار باشه . اگرم میخوای کاری بکنی زیر زیرکی . حالا بعدا یادت میدم .      خاله سما برای نیکی یه استخر بادی خریده بود که نیکی توش بازی کنه و ازش نتونه بیرون بیاد . اولش که رسیدم اونجا گفتم زحمت بکشه  واسه تو هم بخره . ولی فکر کنم ب...
15 آبان 1392