هلیا و دوست پسرش نیکی
دیروز رفتیم خونه خاله سما تا تو حسابی نیکی و بچلونیش منم مامیشو بچزونم نیت این بود که خدا روشکر موفقم بودیم . شوخی می کنم . رفتیم که یکم باهم خوش بگذرونیم و دیدارها تازه بشه .
ولی امان از تو که وقتی نیکی دیدی چمت گرفت برای چلیسی کردن . فقط حمله می کردی اون بره سفید منوو گاز بگیری مامانی جونم دختر باید یکم خود دار باشه . اگرم میخوای کاری بکنی زیر زیرکی . حالا بعدا یادت میدم .
خاله سما برای نیکی یه استخر بادی خریده بود که نیکی توش بازی کنه و ازش نتونه بیرون بیاد . اولش که رسیدم اونجا گفتم زحمت بکشه واسه تو هم بخره . ولی فکر کنم باید واسه تو جنس اهنیشو بخرم . چون وقتی دیدیم تو رفتی عین شکارچی ها وایسادی بالا سر نیکی و هی خودتو می اندازی توش تصمیم گرفتیم تو رو بزاریم اون تو ونیکی بیرون باشه ولی تو یهو اومدی لبه تیوپو گرفتی و خودتو شوت کردی زمین و اونم افتاد رو کله ات .