هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

دوشنبه 2 . 2 . 92 تولد خورشید زندگیم

1392/4/30 0:08
نویسنده : هانی بقانام
337 بازدید
اشتراک گذاری

دو ماه و 14 روزه که از تولد تو می گذره و من تازه اومدم که وبلاگتو آپ کنم . وای که چه مامانی هستم من .

میخوام خاطره شب قبل از تولد و روز زایمانم و برات بنویسم . امیدوارم که هنوز تک  تک  لحظ هاش به یادم مونده باشه .

شب قبل از تولد تو یعنی 1 اردیبهشت باید از ساعت 7شب هیچی نمی خوردم . وای منم که پادشاه شکمو ها . همیشه وقتی منو از هر چیزی منع کردن بیشتر بهش جلب شدم تا دور شم . حالا مگه این شکم کارد خورده صبوری می کرد نه بابا . هر چی خوراکی و غذا و نوشیدنی و میوه هم که قبلا بهشون لب نمی زدم و هوس می کردم . نیشخند

 

 با شکمی گرسنه راهی حموم شدم و با هر سختی و مشقتی که بود داشتم تحمل می کردم که خاله های اراذلت سر رسیدن .حالا چه جوری ؟ 

یکیشون دوربین به دست یکیشون پودینگ به دست . واقعا این دو تا از مخ تعطیلن . چون می خواستن از حموم رفتن من فیلم بگیرن با زور چک و لگد خاله راحله رو از حموم بیرون کردم و با اصرار های بی شائبه خاله غزاله و اراده مثلاشکست ناپذیر من مجبور به صرف نصف ظرف پودینگ تو حموم شدم و بالاجبار با مابقی محتویات ظرف بدرود گفتم و تا اخر حموم کردنم چشمم دنبال نصفه دیگه ظرف موند . خنده 

خاله راحله از اتاق تو کلی فیلم های خوشگل گرفت و انشالله بعد 100 سال میکسشون کنه . البته حق داره و تابستونه و سرمون حسابی شلوغه با عروس دوماد ها . ایشالله عروسی تو دختر گلم . بعد از پایان کار اکیپ فیلم برداری راهی خونشون شدن و من راهی نت که با  3  که پوک ( خاله فرانک و خاله سما و خاله نازی ) بای کنم .اخه ما رسم داشتیم که شب قبل از اینکه هر کدومون بریم برای زایمان کنف وداع بزاریم .

تو وبلاگتم با 9ماه بارداری خدا حافظی کردم .

فکر می کردم اون شب تمومی نداره و  با کلی استرس و ترس و خوندن دعا  گذروندم  و بابا داودت مثل همیشه که فکر می کنه داره منو خر می کنه ولی نمی تونه بهم امید  می داد .

5 صبح از خواب پاشدم وحسابی به خودم رسیدم و با روحیه ای سرشار راه افتادیم سمت بیمارستان و یه تیم فوتبالم منو همراهی کردن اعم از بابا داود  و مامان اعضی و دو تا خاله ها و خاله فاطمه ( خاله من ) البته از اومدن بابا علی جلوگیری کردیم .  خانم دکتر پیرجانی به خاطر اصرار من برای   تاریخ  ٢. ٢. ٩٢ قبول کرد که  دوشنبه منو جراحی کنه ولی به شرطی که ساعت ٣٠: ٦ بیمارستان باشم واسه همین بیمارستان حسابی سوت و کور بود . وای چی بگم که چه استرسی منو گرفت اصلا نمی تونستم راه برم . هی می خواستم گریه زاری راه بندازم یکم نازمو بکشن ولی نگاه تو صورت اون ٥ تا کردم دیدم نه بابا دریغ از اینکه یه نمی چشاشونو برداره . دیدم موقعیت برای گریه خوب نیست و منم امروز مثل اینکه پای گریه ندارم و خانواده راجا هندوستانی ها امروز ماله گریه کردن نیستن . 

خلاصه مارو به ضرب  زور و خواهش و تمنا کردن کردن  تو اتاق ریکاوری همون قسمت وی آی پی بیمارستان آرش . بعد از پوشیدن گان و دمپایی و اون کلاه مسخره که من اصرار داشتم یه ور موهام توصورتم باشه از زیرش خوابوندنم رو اون تخت چرخ دارها . نمی دونم چرا یهو استرسم کم شد فکر کنم به خاطر کیف سواری روی اون تخت بود با هره و کره رفتیم اتاق عمل دم در ورودی همگی یهو  مثل حرم امازاده چسبیدن به من  یکی ماچم کرد یکی دستمو گرفت و یکی پامو گرفت .  بعد از سلام صلوات و اینا راهی اتاق عمل شدم . تو اتاق عمل هیچ کس نبود دوباره یکم وحشت کردم یه خانومیم که کارهای منو انجام میداد که خیلی مهربون بود و بهم انرژی مثبت داد خدا خیرش بده استرسم کم شد ولی فکر کنم بعدا پشیمون شد از کارش چون من تا آخر عمل یه بند حرف زدم و مخشو خوردم . یه 20 مین طول کشیدو کارهای اولیه رو انجام دادن تا اینکه دکتر بیهوشی اومد و من ازش خواهش کردم که منو بی هوش کنه ولی ایشون قبول نکردو از مضرات هر دو گفت و تاکید کرد که سری خیلی بهتر از بی هوشیه . از من اصرارو از اون انکار دیگه یه آمپول زدن تخت کمر من . و بلاجبار سری موضعی شدم . بعد از چند دقیقه یهو یه گرمایی تو تنم اومد و کم کم بی حس شدم ولی متوجه می شدم که دارن به پاهام و شکمم دست می زنن . دکتر بی هوشی هم خیلی خوش اخلاق بود بهش گفتم جان من آقای دکتر من شاغلم ها نزنی ریق ما در بیاد بچم گشنه تشنه بمونه نتونم برم سر کار پی یه لقمه نون حلال . می خندیدو می گفت نه نترس به کارت می رسی . خلاصه حرف کارو کاسبی شد و در همین حین دکتر من که خیلی کم حرف بی سر و صدا اومد تو میدون . جالب اینجاست که انگار من اومده بودم مهمونی دورهمی من پرت و پلا می گفتما این تیم اتاق عملم هی هر و هر می خنیدیدن و از اینکه من انقدر بشاش بودم احساس خوش حالی می کردن .

دکتر بهم می گفت هانیییییییییییییی کم حرف بزن دختر . حواس منو پرت نکن بزار کارمو بکنم . ولی من همچنان نقل مجلس شدم هی حرافی کردم نمی فهمیدم اینا به چی انقدر می خندن و خوش حالن .یکی از خانم های اون جا گفت خدا خیرت بده روحم تازه شد از بس سر صبحی خندیدم . تا اینکه یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم .صدای گریه تو عشق زندگیم . یهو دهنم بسته شد و  به صدای ضعیف و کوچولوت  گوش دادم .گریه گرفت و منتظربودم تورو بهم نشون بدن .تو دقیقا ساعت15 : 7دقیقه دنیا اومدی عشقم .  این وسطم اون خانمی که دوربین و دادیم بهش تا فیلم بگیره هی ویراژ های  تخیلی می اومد دوربین و می کرد تو چشم منو دور میزد می رفت رو دست دکتر .بساطی داشتیم باهاش . بعد از چند دقیقه رو یه تختی یکم اون ور تر از بالای سرم تور و گذاشتن و نمی دونم داشتن باهات چی کار میکردن . گفتن مامانش ببینش منم سرمو برگردوندم . حالا منه مادام کوری لنزمو در اورده بودم و عینکم که نداشتم نمی دیدمت درست وحسابی . فقط یه دخمل تپلی سفید مفید دیدم .بهم گفتم وا مامان به این سبزه گی چه دخترسفیدی داری ( نمی دونستن بعدا سبزه میشی) خنده 

اوردنت جلو صورتم و منم اولین بوسه رو ازصورت ماهت کردم. که این صحنه ها توسط فیلمبردارحرفه ای که استخدام کردیم ثبت و ضبط شده و بعدا به سمع و نظر جناب عالی خواهد رسید . دوباره منو گذاشتن رو چرخ باحاله سرم دادن طرف آسانسور و رفتیم تو اتاقم . سوپروایزر اونجا کلی باهام دوست شده بود و چون قبلا سفارش کرده بودم که حتما اتاق دیپلمات و برای من رزرو کنن . اون بنده خدا هم به کسی دیگه نداده بود . اخه من وشما  هوار تا عیادت کننده داشتیم . تازه توهمین 30 متر اتاقم جا برای مهمونا نبود . 

شیر که نداشتم بهت بدم ولی فشارمیدادم و یه چیزهای نم نمکی می اومد .شما هم سیر نمیشدی .همش نگاهت می کردم . راستش یکم روزهای اول باهات غریبی می کردم ولی بعدا خوب شدم . ساعت ملاقات تو این قسمت بیمارستان از 8 صبح بود تا 8 شب نه اینکه مهمون ها  فرصت زیادی برای ملاقات داشتن  اینه که همه هم لطف کردن و  گذاشتن تو یه ساعت اومدن دیدنمون نیشخند بابا داودت که از ذوقش نمی دونست چی کار کنه ومثل زبل خان اینجا زبل خان اونجا همه جا بود و  به همه چی سرک می کشید یهو یه ساعتی ناپدیدشد و بعدش با چند تا ساندویچ و یه تاج گل خوشگل اومد . اینم عکسش

 

نمی دونم این چه بساطیه که مامانم و خالم هی می گفتن نیشتو ببند خودتو بزن به بی حالی واااااااااااا خوب چی کار کنم حالم خوبه چه مصیبتی داریما .مهمونای غریبه تر که رفتن  . یهو سر برگردوندم دیدم یا خداااااااااا دوتا خاله ها و دو تا زندایی های من  آستینو دادن بالا دارن میان سر وقت سینه های من .مردهارو بیرون کردن و دو نفرمسئولیت جنا ح چپو به عهده گرفتن دو نفرم راست . شروع کردن به فشار دادن و ...............تیم چپی که به خاطر اومدن دو قطره شیر  انگار موفق تر بود به تیم راستی فخرمی فروخت وکری می خوند .تیم راستی هم برای اینکه از اون یکی تیم کم نیاره فشار بیشتری وارد میکرد و خلاصه رو من مسابقه میدادن . بالاخره 

بعد از چند دقیقه بحث و در گیری بالا گرفت ومسابقه تعطیل شد و منه بیچاره با زبونی آویزون از اینکه دارن شرشونو کم می کنن خوش حال شدم. خنده

اون شب بابا داود وخاله هات و بابا بزرگت  تا ساعت 8 موندن و پرستارها دیگه مجبور شدن با یه اردنگی بیرونشون کنن . تازه کلی هم غر زدن که بخش و گذاشتیم رو سرمون از بس ملاقاتی داشتیم . خلاصه که من موندم و تو مامان بزرگ اعظمت که بیچاره خسته شده بود و کر کره مخشو کشیده بود پایین و وقتی تو گریه می کردی هی می گفت جانم خاله      نه عمه      نه وای مامان بزرگ . ازبس خندیده بودم احساس می کردم الان بخیه هام پاره میشه .دیگه مامان اعضی دیگه بی سوتی روزش شب  نمی شه .  

عشق مامان اگر بخوام کل خاطرات زایمانمو تو اون چند روز بگم بایدچند تا وبلاگ دیگه هم قرض کنم . اینه که سعی می کنم اون خاطرات و لحظات تلخ و شیرینی که گذروندم و تو ذهنم نگه دارم و بعد ها برات تعریف کنم . 

در آخر میخوام بگم که دخترم خوش اومدی  به زندگیم .

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سولماز
18 تیر 92 0:53
واقعا که هلیا با داشتن همچین مامانی احتیاج به هیچ فانی نداره تو براش بهترین فانی دوستم. بووووووووووووووووس به تو و هلیا.
محراب و مليكا
2 مرداد 92 9:25
خاله قربونش بشه دوست عزیز مليكا در جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده خوشحال می شم به وب دخترم بیاین ( آرشيو مطالب ) و لطف و مهربونی خودتونو از ما دریغ نکنید. كد 576 رو به 20008080200 پيامك كنيد . ممنون از لطفتون http://mehrabmanezendege.niniweblog.com/
فرانک
13 مرداد 92 3:22
ای نن قربون دوستم برم که انقد قشنگ مینویسه آدم از خوندن مطالبش سیر نمیشه ایشالله که سالهای سال پاینده باشی دوستم و جیگر خاله و عروس کنی... منم بیام وسط قرررررر بدم ای جوووووونم....
مامان حنانه زهرا
15 مرداد 92 23:14
مامانی خیلی باحال نوشتی کلی خندیدممرسی
سمیرا
2 مهر 92 9:26
خیلی گل دخترت نازه ماشالله