هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

هلیاو اولین باغ وحش

نی نی تو دلی من . خوشگل مامان . دیروز3 تایی رفتیم باغ وحش . خدا اون روزو نیاره که منو بابا داود بخواهیم یه گردش خوب و جالبو برنامه ریزی کنیم . مطمئن باش که چییییییییی؟ گند می زنیم . از صبح دو تایی پاشدیم و  و عقلامونو ریختیم رو هم که یه جای جدید بریم . اخرم تصمیم گرفتیم بریم باغ وحش . واقعا که چقدر به درد نخور بود . کثیف بو گندو دل گیر . باید 4000 تومن هم بهم میدادن که انقدر حالمو بد کردن .  جالبیش اینجاست که به اسم تو رفتیم به کام وامونده خودمون .  تو که حالیت نمیشد حیوونن ؟ آدمن؟حشره ان؟چه جونورین ؟ ولی بابای دل خجسته ات هی می گفت هلیا بابا این گرگه این خرگوشه این خرسه ببین بابا جون . تو بابا...
25 مرداد 1392

دوشنبه 2 . 2 . 92 تولد خورشید زندگیم

دو ماه و 14 روزه که از تولد تو می گذره و من تازه اومدم که وبلاگتو آپ کنم . وای که چه مامانی هستم من . میخوام خاطره شب قبل از تولد و روز زایمانم و برات بنویسم . امیدوارم که هنوز تک  تک  لحظ هاش به یادم مونده باشه . شب قبل از تولد تو یعنی 1 اردیبهشت باید از ساعت 7شب هیچی نمی خوردم . وای منم که پادشاه شکمو ها . همیشه وقتی منو از هر چیزی منع کردن بیشتر بهش جلب شدم تا دور شم . حالا مگه این شکم کارد خورده صبوری می کرد نه بابا . هر چی خوراکی و غذا و نوشیدنی و میوه هم که قبلا بهشون لب نمی زدم و هوس می کردم .    با شکمی گرسنه راهی حموم شدم و با هر سختی و مشقتی که بود داشتم تحمل می کردم که خاله ه...
30 تير 1392

شب آخرین خلوت من و تو

دخترم 9 ماه تو دل مامان بودی و همه ی وجودت و فقط من بودم که حس میکردم  . 9 ماه تمام من به عشق تو زندگی کردم و و تو تو بطن من .  9 ماه من بهت عشق دادم و تو رو با تمام حسم پروروندم .خدا کنه زود فردا برسه . تا من  تو رو که تا این لحظه فقط مال من بودی با دیگران قسمت کنم . از این شریک شدن خیلی خوشحالم  مخصوصا برای پدرت . تویی که فردا میای تا رنگ جدیدی به زندگیم ببخشی . یعنی تو چه رنگی هستی ؟ می دونم که هم الوانی و هم بیرنگ مثل فرشته ها . خوشحالم که خدا یه تیکه کوچولو از رنگین کمون عشق تو بهشت و  برداشت  و اونو شکل یه فرشته  هدیه کرد به من .یعنی لیاقت شو دارم ؟ ...
1 ارديبهشت 1392

سونوگرافی سه بعدی هلیا جونم

شنبه صبح 30 . 10 .91 ساعت 10 همراه بابایی رفتیم سونوگرافی دکتر تیمورزاده  ولی گفتن باید ساعت 3 اونجا باشیم تا سونو سه بعدی انجام بدن . بابات کلی غصه خورد و دلش می خواست بیاد دختر خوشگلشو تو دل مامانیش ببینه ولی متاسفانه ساعت 2 باید میرفت سر کار . این شد که همراه مامانی اعظم ساعت 3 رفتیم مطب . دکتر تیمور زاده خیلی خیلی خوش اخلاقه و مامانت همیشه کلی دکترو می خندونه و دکترم همیشه خجالتمون میده  و بیشتر از بقیه  مراجعین برامون وقت میزاره و چند تا عکسم اضافی تر از معمول از توی عسل مامانی گرفت . نمی دونی وقتی صورت خوشگلتو تو مانیتور دیدم چقدر برات ذوق کردم . لپات عین مامانته و مثل خودم مدل د...
30 بهمن 1391

اولین حضور دخترم

مرداد ماه بود که همراه بابایی رفتیم مسافرت به استان گیلان برای دیدن شهر زیبای فومن و قلعه رود خان . من نمی دونستم که خوشگل مامان انقدر زود میاد تو دل مامانش . برای همین 1500 تا پله رو رفتم بالا و حسابی کمر دردو پا درد گرفتم . بابات همه این صحنه ها رو با دوربینش ثبت کرده و شما می تونی بعدا به هنو هون ها و غر های مامانت بخندی . تازه این که چیزی نیست لاهیجانم رفتیم و سوار تله کابین شدیم و با اینکه مامانت خیلی شجاعه به خاطر بادی که می اومد کابینمون تکون می خورد و من خیلی ترسیده بودم کلی دادو هوار کردم و کلی با بابات خندیدیم . گوشتو بیار جلو (بین خودمون بمونه ) باباتم یکم ترسیده بود و الکی می گفت عمرا ولی من خوب میشناسمش انصافا هم وحشتناک بود چ...
25 بهمن 1391

اولین سکسکه دختر گلم تو شکم مامانی

 عشق مامان  دیشب دقیق ساعت 10:20 یه چیزی تو دلم مثل نبض می زد و من نگرانت شدم با خاله فرانک در میون گذاشتم و بهم گفت که تو داری سکسکه می کنی وای باورت نمیشه که چقدر برام جالب و خوش حال کننده بود تو داری سکسکه می کنی . مگه نی نی ها هم سکسکه می کنن ؟ راست بگو چی خورده بودی خوشگلم . ...
25 بهمن 1391

تشکر از خدا

خدا جونم تو رو بابت فرشته کوچولویی که از دریای بیکران نور و رحمتت به بزرگی و سخاوت به من بخشیدی و اون رو تکه ای از وجود من کردی سپاس می گم و قول میدم که قدر این نعمتت رو بدونم و ازش مثل جونم نگهداری کنم . متشکرم . ...
5 بهمن 1391