هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

ماجرای هلیا و اقا خروسه

توروزهای اولی که نقل مکان کردیم این خونه جدید که طبقه پایین عزیز و بابا بزرگ زندگی کنیم . شبا حسابی بی خواب شده بودی . نصف شب پا میشدی گریه وزاری و به شدت می لرزیدی . اویزون گردن ما میشدی و باید راهت می بردیم تا خوابت ببره . بابا داود بغلت میکرد  یک ساعتی راهت می برد تا خوابت سنگین بشه ولی تا میزاشتت زمین باز تو جیغ و گریه با چشمای وحشت زده می پریدی بغل من یا بابا . دقیقا هر شب از 4  تا  8 صبح کارمون این بود تا یه هفته . دیگه بیخوابی زده بود به سرمون و از اون طرفم نمیدونستیم تو از چی می ترسی . خلاصه این وسطا کلمه ترسید هم یاد گرفتی از ما و هر وقت این طوری می شدی میگفتی ترسید ترسید . و همش هم چشمت رو می دوختی به ...
27 بهمن 1393

غصه میخورم برات

نیمدونم چرا تو وزن نمیگیری . انقدر که این روزا برات غصه میخورم حتی حوصله ندارم بیام وبلاگتو اپ کنم . امروز دقیقا 24 بهمن 1393 و تقریبا ده ماه از تولد یک سالگیت میگذره و تو هنوز 9.700 هستی . یعنی رسیدی به 10.400 هم ولی باز مریض شدی و لاغر شدی . اکثر هم دوره های تو الان 12 یا 13 و بعضا 14 کیلو ان ..نمیدونم چی کار کنم ؟؟؟؟؟ خیلی موقع ها میشینم زار زار گریه میکنم . مخوصوصا وقتی پاهای لاغروتو می بینم اشکم در میاد . نمیدونم چرا یکم به من نبردی . همه کلی نصیحتم میکنن و میگن مهم نیست و  سلامتیته  که اهمیت داره ولی اونا حس منو درک نمیکنن . اگر وزنت خوب بودو نمیخوردی باز میتونستم ناراحت نباشم یا حتی اگر میخوردی و وزنت پایین بود بازم همین...
23 بهمن 1393

18 ماهگیت مبارک گلم هوراااااااااااااااااااااا

 دخترم گلم یک ساله و نیمه شد وای که چقدر زود گذشت با همه تلخی ها و شیرینی های فراوونش  و سختی ها و اسونی هایی که نداشت تو بالاخره یکو سالو نیمه شدی . امیدوارم همین طوری سلامت و شاداب و بچه پرو به جلو بری و  بزرگ و بزرگ تر بشی . واکسنت و هم  با دو روز تاخیر زدیم و حسابی دست چپت کبود شد و سه روز تمام  تب و درد داشتی و گریه می کردی الهی همه دردات به جون من . انقدر که شری وقتی مریض و بی حال میشی و می خوابی یه گوشه دلم برات کباب میشه هلی جونم . قربونت برم دخترم اینا همش برای سلامتی خودته .   ...
15 آبان 1393

هلیا و خراب کاریاش

همه کاری از دستش بر میاد . از ریمل کردن تو چشماش تا شکوندن سینما خانواده و گلدون و خراب کاری های دیگه که شمردنشون از دستم خارجه . تصاویری بدون شرححححححححححححححح          والله ...     ...
24 تير 1393

کارگاه مادر و کودک با هلی 1

وای وای اینجا کارگاره مادرو کودک بود یا تیم ژیمناستیک مادران . شماها که هیچی هنوز حالیتون نیست . ما خیکی ها رو زمین قل میخوردیم . اهنگ میخوندیم دست میزدیم شادی میکردیم و از همه مهمتر هیچ وقت فکر نمیکردم تو سن 30 سالگی بشینم کار دستی درست کنم و بابتش یه مشت خرسهای دیگه مثل خودم برام کف و سوت بزنن . یعنی ماجراهای غریبی داریم تو این کلاس های کارگاه مادر و کودک . خاله اتنا و سپندار و خاله مینا و رها هم با ما هستن . و ما سه خیکی به بهترین شکل در لنگ و لقتک و ورجه وورجه در کلاس ها ظاهر شدیم و بسی موفق بودیم . در پایان کلاس مربی نیشو تون یا بهتره بگم مون برای همگی کتاب داستان میخونه هوراااااااااااااااااااا . می مینی این کارو کرد می مینی ...
24 تير 1393

کلمات من در اوردی هلی

  فقط راه میری و میگی نقده نقده نقده نققققققققققققققققدددددددددددددددده (neghede). گاهی اروم وشمره شمرده میگی گاهی با جیغ و اربده . احساس می کنم این نقده یه ادمه  نامرییه که خیلی سر به سرت میزاره و تو لجشو حسابی داری .  از هم خانواده های دیگه این نقده که تو زیاد می گی میتونم به اقده اقده و قادا قادا اشاره کنم .  خلاصه که  فیلمی شدی واسه خودت و البته هم اذیتمون می کنی هم حسابی می خندیم از دستت.  راه می ری و دستاتو تکون میدی ابروهاتم میدی بالا می گی (( قدو قده نینا کوته رورو )) و من هر چی توجه می کنم معنیشو درک کنم به نتیجه ای نمیرسم . با تلفنم همین حالو روزته. دور خونه راه میری یه دستت  به تلف...
24 تير 1393