هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

هلیا خورشید زندگی مامان و بابا

زندگی چهار شنبه بازاری من

هلی حسابی توله شده و یه دقیقه هم رو زمین بند نمیشه . منم کارام شروع شده و حسابی دارم خل میشم . ساکمم بستم که با اولین اتوبوس برم دیونه خونه عضو دائمی شم . دست تو هر سوراخی میکنه و همه چی همچنان اول از همه به دهنش میرسه . تمام پایه مبلا زخمو زیلی . سینما خانواده کج و شکسته . روزی یه چیز می شکونه . تمام این هیزم سفالی های تو شومینه شکسته و خورد خاک شیر شده . عین لاک پشتی که از تخم در میاد راهی دریا میشه به طور غریضی . هلیا وقتی از خواب بیدار میشه راهی شومینه میشه . نمیدونم چه خیری اون تو دیده که گمش کنی اون تو پیداش می کنی . عاشق اینه که بره شیشه های ادویه تو کابینت و بریزه بیرون و الخصوص تو اون ناحیه از این جا قاشقی ایستاده های کنار...
24 تير 1393

یکی سالگی عشقم

بعد از تمام تدارکات و همه بدو بدو ها و طراحی تم که خودم انجام دادم و غذاها و لباس و هزار چیز دیگه روز تولدت رسید که البته ما 5 اردیبهشت گرفتیم که روز پنج شنبه که مهمونا برا  رفت امد راحتر باشن . حدود 40 نفر دعوت بودن . ولی اکثرا فامیلای درجه یک و دوستا صمیمی مون بودن .همه چی تقریبا همون جوری بود که می خواستم جز چند تا چیز که طبیعتا این چیزا تو هر برنامه ای پیش میاد . خاله ها و مامن بزرگت و بابا داودت و حتی بابا علیت حسابی زحمت کشیدن و تو وقتی بزرگ شدی باید حسابی تو براشون جبران کنی عشقم . شانس بد من تو که خودت جمیله مجلسی اون روز از صبحش حسابی بد اخلاق و خواب الود بودی و پوست منو تو ارایشگاه کندی تا اماده شدم . مهمونا همه سر ساعت 7 ا...
17 خرداد 1393

یه مدت طولانی

  خیلی ناراحتم یه مدت خیلی زیادی شد که نیومدم وبلاگ تو اپ کنم دخترم . البته تقصیر من نبود . نمیدونم چی شده بود ولی وبلاگت مشکل داشت . نه میشد تایپ کرد نه عکس گذاشت .هم واسه مدیر نی نی وبلاگ میل زدم هم چند جای دیگه ولی هیچ کس جوابمو نداد چه برسه که درستش کنه . تا اینکه چند روز پیش خاله سیما عزیز زحمت کشید برام درستش کرد . بگو خاله خیلی ممنونم . برای خاله سیما حالا از این به بعد قول میدم که با همه گرفتاری ها و مشغله کاری که دارم حتما اپش کنم  چون هیچ چی تو  دنیا اندازه تو مهم نیست نفسم . یه سری چیزالرو تو کاغذ نوشتم که یادم نره که اینجا وارد می کنم همه عکس و فیلم های روز به روزتم دارم که اونایی که خیلی ...
1 خرداد 1393

شب یلدا تو خونه مامان اعظی

اولین شب یلدا زندگیت حسابی اتیش سوزوندی هلی من . هر سال میریم خونه مامان اعظی . پارسال تو تو شکم من بودی وقتی شروع کردی تکون خوردن همه دونه دونه دستاشونو گذاشتن رو شکم من تا تکون خوردناتو حس کنن و یه دنیا قربون صدقه ات رفتن اخی یادش به خیر بابا جون علی می گفت میشه سال دیگه بشه نوه خوشگلم این وسط بچرخه . امسال به یاد همین حرفش افتاد و تو وقعا اون وسط همش دور زدی و دستتو توهمه خوراکی ها کردی کیک که دیگه از دست تو اش و لاش شد . ...
18 اسفند 1392